پ مثل پدر
امروز فارغ از اختلاف چپ و راست...
به دور از هیاهوی کوچه ها و خیابان ها...
در فرار از محیط به اصطلاح علمی و فرهنگی دانشگاه...
برای برداشتن باری از زندگی...
در پی پیداکردن تکه نانی حلال...
بدنبال اولین جمله مدرسه ام:" بابا نان داد" ...
وارد مغازه هشت متری پدرم شدم!!!
مغازه ای که تمام کودکی ام را در آن سپری کرده ام...
پیش مردی که از آن زمان، حرف ها و کارهای بزرگ را یادم داد...
مردی که اجازه نداد دنبال هر کار بیهوده ای بروم و هدفمند زندگی کردن را سرلوحه زندگی ام.قرار داد...
مردی که باعث و بانی این شد که از دوستان هم سن و سالم سبقت بگیرم...
و این مرد بزرگ، پدر مهربانم بود...
هرجا که زمین خوردم دستم را گرفت، بهتربگویم اصلا اجازه زمین خوردن نداد...
و حتی اجازه نداد کمبودی در زندگی خودم احساس کنم...
و من در ناز و نعمت سفره خان پدری بدین جا رسیدم...
و اما پدرم؛
- ۰ نظر
- ۰۸ آذر ۹۳ ، ۰۰:۰۴