دخترک گل فروش

مطمئنم که خیلی وقته قسمت جنوب شهر سر نزدی و تو خونه گرم ونرمت تو بالا شهر راحت نشستی، میدونم زحمت کشیدی رسیدی اونجا و الانم دغدغه کاریت زیاده و سرت خیلی شلوغه؛ ولی ازت یه خواهشی دارم، بیا همین فردا تصمیم بگیر که به پایین شهر، پایین خط راه آهن هم یه سری بزنی، ببین از رنگ ماشینت هم نترس خط نمیندازن، اینقد خوششون میاد که حتی برات تمیزشم میکنن. اصلا چی میشه یه روز بدون ماشین و لباس مارکدار بیای بیرون، با یه لباس معمولی و بدون ماشین. حالا اگه حوصله اینم نداری اونا که میان بالا شهر، همونا که سر چهرراه و تقاطع آدامس و گل میفروشن، همون دختری که برا سلامتیت اسپند دود میکنه، یا همون پسری که چند روز پیش با لنگ شیشه ماشینت رو برق انداخت همونا رو میگم.

تا حالا شده که هم صحبت یکیشون بشی و جویای حالشون و اینکه چرا دخترک هشت ساله که باید سر کلاس درس باشه سر چهارراه واستاده و التماس خرید یه شاخه گل میکنه. اگه تو خونه دختر هم سن اون رو داری یکم باهاش مقایسه کن، همون دخترت که صبح ها با سرویس یا خودت میرسونی مدرسه و ظهرم میری دنبالش، هم صحبتش میشی و میگه دخترم چیزی که لازم نداری تا بابا برات بگیره. ببین میتونی تصور کنی ... تو حتی شیشه ماشینت رو هم پایین نمیدی تا صداشو به وضوح بشنوی، تا التماسشو درک کنی...

مطمئن باش اگه داستان زندگیش رو بشنوی و سیاهی های عمر کمشو ببینی، مثل همون دختری که بابای کارگرش بعد چند سال کار یه روز دیوار رو سرش خراب شد واز دنیا رفت و حالا هم اون دختره با مادرش زندگی میکنه مارده،  نمیتونه هزینه زندگیشونو تامین کنه ودختره سر چهارراه داره گل میفروشه و با حسرت به دخترای هم سن و سالش نگاه میکنه که دارن میرن مدرسه.. .آره اونوقته که دلت به رحم میاد، همون موقع میگی که باید یه کاری کنی، باید بهش کمک کنی، باید اونو برگردونی سر دفتر و مشقش، باید برگردونی پیش دوستای مدرسه اش، باید...