من یک مبتدی هستم

در عالم رازیست که جز به بهای خون فاش نمی شود

من یک مبتدی هستم

در عالم رازیست که جز به بهای خون فاش نمی شود

من یک مبتدی هستم

زود بیدار شدم تاسرساعت برسم
بایدامروز به غوغای قیامت برسم
من به قدقامت یاران نرسیدم ای کاش
لااقل رکعت اخر به جماعت برسم
آه مادر!مگرازمن چه گناهی سرزد
که دعاکردی وگفتی به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار ازلبم ای چشمه که من
نذردارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه ست...دعاکن من نیز
این چنین کال نمانم به شهادت برسم
محمدمهدی سیار

پیام های کوتاه
  • ۱۸ ارديبهشت ۹۳ , ۱۱:۱۶
    نماز
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

یوسف

مبتدی | چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۵۶ ب.ظ

یوسف

پسری خوشگل و خوش اندام بود...

آن قدر زیبا بود که برخی می گفتند، یوسفی دیگر قدم بر زمین نهاده است...

جذاب ترین بچه محله بود...

با اینکه سن و سال زیادی نداشت، ولی همه کارهایش را خودش انجام می داد...

پدر و مادرش را در زمان بچگی از دست داده بود...

وضعیت مالی خوبی نداشت و می خواست برود برای فال فروشی...

اولین روز کاریش بود...

همین که به پارک محله رسید مردی از روی نیمکت  به او خیره شد...

خون بر زمین جاری شد، تاریخ تکرار شد و سر ها بریده شد...

مرد مات و مبهوت مانده بود، انگار که می خواست به او...

انگار می خواست که صدای او را بشنود...

منتظر لحظه ای بود که از او صدایی در بیاید...

آری او عاشق چهره معصومانه  فال فروش شده بود...

در رویای خود بود که یک لحظه یوسف گفت: آقا فال نمی خوای؟...

و او همچنان مبهوت  نگاه می کرد...

مرداز جای خود بلند شد و از کنار او رفت و تنها برگه ای در دست یوسف..

 از: ...

به: مرغابی امام زمان(عج)

یوسف جان مواظب خودت در این جامعه باش و سعی کن اجازه ندهی که جامعه تو را هضم کند...

یوسف جان:

اگر کلاغ هم باشی ، باز سیاهت می کنند...

اگر رنگین کمان هم باشی ، باز رنگت می کنند...

اگر خاکی هم باشی، باز  خاکت می کنند...

اگر سرخ هم بخواهی زندگی کنی ، شهیدت می کنند...

.

.

.

 حالا دیگر یوسف آن نوجوان همیشگی نیست...

اینجا هم مانند کوچه بازار های شهر خودش نیست...

اینجا فرقی نیست بین رنگ ها...

همه و همه چیز خاکی اند حتی ...

امروز و اینجا!! نمی دانم چه شده...

کنار نیمکت چه شد که یوسف راه خود را از دوستان جدا کرد...

از شهرو محله خود دل کند...

یوسف را کسی خوب نتوانست بشناسد...

ولی در همه جا صحبت از مهربانی و ادب یوسف بود...

همه یک جوری می خواستند خود را به او نزدیک کنند...

روزها پشت سر هم می گذشت...

و او نامه  می نوشت ولی به مقصدی نا معلوم...

ولی  امروز یوسف حال و هوای دیگری داشت...

انگار دیگر نمی خواست کسی با او باشد...

نامه هایی را هم که نوشته بود راهی آب دریاچه کرد...

حوالی غروب و نزدیک اذان بود که یوسف پر کشید...

دوستان ماندند و خاطراتی که یک عمر با خود در سینه نگه خواهند داشت...

و نامه ای داخل آب!!

از: مرغابی امام زمان(عج)

به: جوانهای شهرم

برادرانم مواظب خودتان در این جامعه باشید و سعی کنید اجازه ندهید که جامعه شما را هضم کند...

برادرم:

اگر کلاغ هم باشی ، باز سیاهت می کنند...

اگر رنگین کمان هم باشی ، باز رنگت می کنند...

اگر خاکی هم باشی، باز  خاکت می کنند...

اگر سرخ هم بخواهی زندگی کنی ، باز شهیدت می کنند...




  • مبتدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی